نتایج جستجو برای عبارت :

قبولم نمیکند.

فکر میکنم اون جمله ای که خدا رو ازم راضی نگه میداشته همیشه، همین جمله بوده.
هیچ وقت نگفتم دختر بدی ام! 
احساس میکنم همین که همیشه گفتم: «من دختر خوبی ام، خواهش میکنم قبولم کن، حتی وقتی اشتباه کردم»
باعث شد که خدا واقعا قبولم کنه.

خدایا من رو همچنان قبولم کن! هرچند هنوزم رفتارم خوب نیست! هیچی ندارم که پیشت بیارم و به خوبیش مباهات کنم. هر چیز خوبی که دارم اونیه که تو به من دادی. 
خدایا کار خوب ندارم ولی تو من رو به من دادی، اون خوبه! 
باور کن من دخت
همه فکر و ذکرم اینه که اگه برم پیشش قبولم میکنه؟
اصلا تلفن رو جواب میده؟؟
واقعا حاضره بازم همکاری کنیم؟؟با گندی که زدم هنوزم به توانایی هام اعتقاد داره و من رو باز هم آدم با استعداد و باهوش خطاب میکنه؟؟؟
 
 
راستی تابستون رو به اتمامه و از قولی که داده بود.....بله هیچ خبری نشد هیچی دلیلش هیچ معلوم نیست...
 
بار آخر به شدت عصبی بود...
 
همه ی این ها یه تلنگر به من بود..که چرا یک دهم این حجم از نگرانی رو برای مقبولیت پیش خدا ندارم....شرمم باد!!
 
از خود وا
اصلا روایت داریم کسی که تو آزمون رانندگی رد شده، از فرط دل شکستگی تا 24ساعت مستجاب الدعوه است!
به اینجور آدما زیاد التماس دعا بگید!
+دختره دفعه پنجمه امتحان میده، موقع پیاده شدن دنده رو خلاص نکرده، بعد میگه من گفتم این باقرزاده با من لجه! میدونستم قبولم نمیکنه!!
ماهیچ-ما نگاه...
۱. کتاب Harry potter and the order od the phoenix 1 ـو شروع کردم + یه قسمتایی از آهنگای سریال کره ای "مرد زیبا" رو شنیدم دوس داشتم 
۲. شیرینی تر کاکائو تلخ و زعفرونی بی نهایت نرم و خوشمزه و تازه که تا میذاشتی تو دهن آب میشد با نسکافه + مرغ دم کرده با سس زرشک
۳. پیاده روی تو بارون شلپ شلپی تو شب + تمیزکاری ماشین با شوهری [میبینم که کارام براش مهمه و قبولم داره]
قبول شدم‌ ^_______‌‌^

همیشه شب قبل از امتحان تا صبح استرس داشتم و خوابم نمی برد یا کابوس می دیدم
دیشب گفتم من چند ماهه پشت ماشین ننشستم پارکم که اصلا تمرین نکردم
پس بیخیال
میرم و به تخمکم وار رد میشم و هیچ غمت نباشه
گفتم تا آخر تابستون اگه ده هفته داشته باشیم کل این ده هفته رو میرم امتحان میدم
آخرش که چی؟ مجبور میشن قبولم کنن دیگه
خلاصه به تخمکم وار خوابیدم
صبح پاشدم یه پروپرانولول محض احتیاط انداختم بالا ونشستم پشت ماشین مامان رو رسوندم سر کار
اثرات مشهد دیروز رسما تو تنمه 
همکارم میگه چیه؟ چی شده؟ میگم برای چی؟
میگه ناراحتی 
میگم آره خلقم پایینه 
 
 
 
 
 
 
 
همکار نگهبان رو میگم ندیدمش
میگه کی ؟ خانمم؟
میگم آره 
میگه صبح بوده
.....
 
 
میام سمت ماشین و با خودم میگم پسره رو ابراست 
با چه ذوقی میگه خانمم
میگم الهی همیشه خوب باشن الهی همیشه رو ابرها باشن 
 
من اما 
حالا موندم که کجا برم؟ وقتی امامم هم قبولم نمی کنه 
وقتی تنهای تنها باشی و همه زندگیت باشه یه دختر، واسه نگه داشتنش هیچ تلاشی نمیکنی؟ قطعاً میکنی!
تا سال پیش تنهاییم رو سایه خودم پر میکرد. همه چیزمو بهش میگفتم، او هم فقط میشنید. اما از وقتی «پ» را شناختم، «پ» شد سایه من، زندگی من و تنها کسی که درکم میکرد. غر میزد، اما عاشق غر زدناش بودم، شکمو بود، خوابالو بود، اما عاشق همین کاراش بودم. حیف اون روزهای خوب، قدرشون رو ندونستم، رفتارها..... 8 سال پیش...... چقدر من بدشانسم... حالا از چشمش افتادم و فقط به عن
قبولم نمیکند....
باید قبول کنیم خیلی وقتا اگه خودمون باشیم قبولمون نمی کنن ....
یه جاهایی جسارت جواب نمیده ....
یه جاهایی هم جسارتی نیست ، حرکتی نیست ،تلاشی نیست ،فقط در حد چرخ خوردن تو ذهن باقی می مونه ....
یه جاهایی جامعه، اطرافیان جسارتمونو پس میزنن....
شاید زندگی جمعی که میگن همینه ولی با کمی اغراق....
اغراق میکنیم در دست کشیدن از رویاها و خواسته هامون ....
شاید تلاش نکردن و حرکت نکردنه پشت این بهونه که پس زده میشیم قایم شده باشه ....
گوش کنیم
دریافت
م
دانلود آهنگ یه دختر پایه با ریمل و مداد و سایه
متن اهنگ حالا به چی میگن داف
اهنگ به چی میگن داف به دختر الاف
اهنگ یه دختر پایه با ریمل و مداد و سایه

دانلود اهنگ اگه رشته داف شناسی بزنم دوسوته قبولم
دانلود اهنگ پیمان اف سی گوش کن تا برقصی
دانلود اهنگ پیمان اف سی خوشگلی دردسر داره
دانلود اهنگ داف
سلام
 
دلم برا اینجا تنگ شده بود 
فکر کنم یک ماهی هست که نیومدم  
ده روز نبود که از کاشون رفته بودم ولی الان که اومدم انگار داخل دانشگاه احساس غربت میکنم نمیدونم چرا هنوز میرم کارگاه تا آروم بشم 
دلیل این دل آشوبی و غربت و نمیتونم درک کنم ولی خب چرا  شایدم بدونم 
وقتی ببینی همه آماده کربلا میشن ولی تو......
 
دلم هلاک نگاه آقاست
حسین جان ........
 
آقا جان دلم و میشکونن  پارسال از غربت اربعین  دستم به کاری نمیرفت ولی دلخوشیم جامعه بود 
ولی الان واقع
نشستم و با خودم سنگامو واکندم...
نشستم با خدا حرف زدم. 
گفتم ببین خدا! همه ی خانواده رو بستنی سنتی میدم. اونم بستنیِ سنتیِ پرخامه ی سه رنگ! ازونا که هی استخوناش میاد زیر دندونت و قیژقیژ میکنه! میدونی که کمم نیستن! بیست نفری باید پیاده بشم!
احساس کردم یه "فقط همین" ِ خاصی تو نگاهشه
گفتم خب پنج تا یاسین هم میخونم!
دیدم باز یه جوری نیگا میکنه
گفتم خب باشه ده تومنم میدم خانم ط، برای صدقه... دیگه نه نیار! انصافا وسعم بیش از این نیست! فقط هرجور شده قبولم ک
 
گااهی ...
 
نمیدونم چرا توی دلم غوغایی شده .
 
از نوجوونی هام عادت داشتم یه کتابی رو که بر میداشتم تا
 
بخونم تا تمومش نمیکردم ، نمیتونستم زمین بزارمش .
 
سر خرید کتاب و انتخاب خواندنی ها هم خیلی حساس بودم .
 
دیشب یه رمانی رو انتخاب کردم و خوندم به نام رویای وصال !
 
همون داستان حسنا و سید طوفان ... عجیب به دلم نشست .
 
کل دیشب رو نخوابیدم و رمان رو امروز صبح تموم کردم .
 
راست میگه ! تو راه عشق به همین راحتی ،
 
هر کاری دلت خواست نمیتونی انجام بدی .
سلام
خوبه همیشه تو خونه بودم‌ها، حالا که مجبوری تو خونه‌ایم هی دلم می‌خواد برم بیرون:|
البته چند وقتی بود با دوستم تو یه مدرسه‌ی خونگی! همکاری می‌کردم، تازه داشتم نظم پیدا می کردم! نگذاشتن که.. 
دلم برای بچه‌ها تنگ شده، مخصوصا کلاس اولی‌هامون که به سختی باهام اخت شدن!
با اینکه مدت‌هاست میشناسمشون اما اینکه قبولم کنند که مثلا دیکته بهشون بگم یا غلط‌های قرآنیشون رو بگیرم، چند وقتی زمان برد... ماشاء الله نصف سال نشده کلاس اولشون رو تموم کرد
برای نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم درد و دل میکنم و چند دقیقه نگذشته حس میکنم چقد ضعیف جلوه کردم جلوشون.
برای نزدیک‌ترین آدم زندگیم نمیتونم شرایط رو توضیح بدم. در حد توانم توضیح هم که میدم واکنش مورد قبولم رو دریافت نمی‌کنم چون اساسا اون هیچ درکی از شرایط من نداره. غر نمیتونم بزنم، سر چیزای کوچیک دعوا نمیتونم راه بندازم، چون خودم میدونم دارم غیرمنطقی برخورد میکنم.
روزی صد بار احساس دوست داشتنی نبودن دارم، در حالی که میدونم من همون آدمم و اطر
دو هفته است آگهی‌های استخدامی روزنامه رو چک می‌کنم. یکی ستون پزشکی و درمان، یکی هم ستون آشپز و شیرینی‌پز!!! انقدر امروز وسوسه شدم که برم یکی از این قنادی‌ها برای بردست قناد، شرایطش رو ببینم، اما منصرف شدم. می‌دونم که اگه برم و قبولم هم بکنن، کارم شستن مقادیر وحشتناکی ظرف و ظروفه و ایضا جارو و تی و اینا :/ حالا با ارفاق شاید بذارن شکر هم بریزم تو تخم‌مرغ‌ها! ظرف شستن باز یه چیزی، جارو و تی که فکرشم نکن بتونم انجام بدم!
الان نمی‌تونم برای قناد
صبح که بیدار شدم نمیدونم ساعت چند بود فقط درد احساس میکردم بزور صبونه دادن بهم. پانسمان شکمم رفته بود کنار گفتم بریم بیمارستان ببینیم چیکارش کنن خب جمعه است و هیچ جراحی بیمارستان نبود. پرستار برام بستش تا فردا زنگ بزنم به دکتر شمالم مثل این که بخش نامم اومده هیچ دکتری حق نداره مریض کسی دیگه رو ویزیت کنه :/ حالا دکتر شمالم قبلا اینجا کار میکرده میشناسه ولی خب اگه قبولم نکنن چی؟ فکر کن دوباره این همه راه برم تا شمال. اونجام که دستشوییش اصلا درست
«تعارض منافع و افول سرمایه اجتماعى»
پرسش‌های #مشق_نو درباب #تعارض_منافع 
بخش نخست، #عباس_عبدی
از متن:
سنجش اعتماد یک حرف اشتباه است، چون اعتماد کافی نیست. بلکه رفع بی‌اعتمادی و سنجش بی‌اعتمادی است که یک رویکرد اساسی در جامعه امروز است. در رژیم های غربی و توسعه‌یافته بی‌اعتمادی کم است، چون سازوکارهایی نهادینه کردند که می‌تواند مانع بی‌اعتمادی شود. مثلا در آنجا اگر از کسی بپرسند شما مالیات دادید یا نه، اگر گفت نه می‌پذیرند، اما فرض می‌ک
یه سوال از شما کاربران خانواده برتر دارم
آیا ما برای همیشه نمیتونیم ازدواج کنیم؟ آیا سرنوشت ما همینه؟ باید تا ابد مجرد بمونیم؟
من یه پسر سی ساله هستم و تا این سن فکر درس و دانشگاه و سربازی و ... بودم و اعتقاداتم اجازه نداد با دختر دوست بشم، البته دروغ نگم که در این عمر درازم تقریبا ده سال پیش دوست شدم با یکی وقتی جوان بودم و در حد حرف و بعد بهم زدیم چون میدونستم کار غلطیه و هرگز به سمت این کار دیگه نرفتم همونم در حد حرف بود فقط و خیلی کوتاه .
به هر
سلام دوستان
من هیجده سالمه و امسال کنکور دادم. مشهد زندگی میکنم و دانشگاه های خوب مشهد هر رشته ای بخوام قبولم ...، از طرفی دانشگاهای خوب تهران، مثل علامه، شهید بهشتی، یا خوده دانشگاه تهران هم قبول میشم.
چون رتبه م خوب شده اکثریت میگن برو دانشگاه های تهران، اما مشکلاتی هست، من دختریم که به شدت به خانواده به خصوص مامانم وابسته م، همیشه تو خونه بودم رو سرم تو کتاب ها، خیلی اهل بیرون رفتن نبودم چون تعداد دوستانم هم خیلی نبست، نگرانی اولم اینه که خ
سلام خدمت همگی 
لطفا آقایون راهنمایی کنید که چیکار کنم؛
همکار آقایی دارم متولد ۶۱، مجردن و کلا همه ش تو اتاق من هستند و دارند در مورد مسائل خانوادگی و گذشته و خاطرات شون و ... حرف میزنن، از طرفی من متاسفانه روم نمیشه با طرف بد برخورد کنم، یا با سردی جواب شون رو بدم که کمتر بیاد، و جدای از این ها خیلی هوام رو دارند و بهم توجه میکنن.
حالا این ها به کنار، هر بار میام یه چیزی برام گرفتن و گذاشتند تو کشو میزم و قبولم نمیکنن پولش رو بهشون بدم، ظاهرا بچه
خب..سلامخوبینچه‌ خبر؟اولا اینکه بگم تو پستای قبلی نالیدم ازینکه چرا طرف آن نمیشه و قبول نمیکنه واینا..آن شد.. قبولم کرد.. همه چی تموم شد رفت.. و من به خودم گفتم دیدی دلتو زدی به دریا و درد نداشت؟...:|و اینکه گوشیمم خریدم خداروشکر و خایلیم خوشالم ولی..حالا بگذرد که تا ماتحت آدم در اومد تا قضیه فیصله بیابه!سر همون طرفم که آن شد و اینا.. یه هفته طول کشید و من تو مخم جنگ بین اینکه :"خاک تو سرم شد الان میگه این دختره چقد عنهخاک تو سرم کاش نمی‌دادمخاک تو سر
خب..سلامخوبینچه‌ خبر؟اولا اینکه بگم تو پستای قبلی نالیدم ازینکه چرا طرف آن نمیشه و قبول نمیکنه واینا..آن شد.. قبولم کرد.. همه چی تموم شد رفت.. و من به خودم گفتم دیدی دلتو زدی به دریا و درد نداشت؟...:|و اینکه گوشیمم خریدم خداروشکر و خایلیم خوشالم ولی..حالا بگذرد که تا ماتحت آدم در اومد تا قضیه فیصله بیابه!سر همون طرفم که آن شد و اینا.. یه هفته طول کشید و باعث شد من تو مخم جنگ بین اینکه :"خاک تو سرم شد الان میگه این دختره چقد عنهخاک تو سرم کاش نمی‌دادمخ
باسمه تعالیسردار دلهاحاج قاسم سلیمانیدریغا اسوه ای ایثارمان رفت    ز دنیا محرم اسرارمان رفتشفیق و رهنما در عرصه ها بود بهین استاد خوش گفتارمان رفتمرامش در خور صد افرین​ بود              چو گل در جمع یاران بهترین بودصبور و با صفا و با کرامت            دوای درد دلهای غمین بودگل بی خار گلزار محبت           به حق سر چشمه ی انوار رافتبه هر سختی بود آرامش  ​جان     چو باران بهاری با طراوت ز جان شیدای آل مصطفی بود   امیری بی ریا در جبهه ها
باسمه تعالیسردار دلهاحاج قاسم سلیمانیدریغا اسوه ای ایثارمان رفت    ز دنیا محرم اسرارمان رفتشفیق و رهنما در عرصه ها بود بهین استاد خوش گفتارمان رفتمرامش در خور صد افرین​ بود              چو گل در جمع یاران بهترین بودصبور و با صفا و با کرامت            دوای درد دلهای غمین بودگل بی خار گلزار محبت           به حق سر چشمه ی انوار رافتبه هر سختی بود آرامش  ​جان     چو باران بهاری با طراوت ز جان شیدای آل مصطفی بود   امیری بی ریا در جبهه ها
موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه ه
بسم الله الرحمن الرحیم ./
 من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما، گرچه آلوده ام . .  
 
یازده ماه از خدا این روزها را خواستم 
دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم
 
اذن دق الباب این خانه برای ما بس است
استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم 
 
یازده ماهست می خواهم که سلطانی کنم 
پشت این در ماندن و دست گدا را خواستم . . .  
 
قول دادم این محرم معصیت کمتر کنم
همت توبه به درگاه خدا را خواستم
 
از علی موسی الرضا رزق لباس مشکیه
دستباف حضرت خیرالنسا را خواستم 
 
هر محر
دیگر هیچ کینه‌ای توی سینه‌ی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همه‌چیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمی‌شود، به زور و زخم از جا می‌کنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمی‌کردم. من زور کنده‌شدن نداشتم و تو مرا با زور بی‌نهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد می‌شود به قدر یک مهر نشان بندگی می‌ماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق می
نویسنده: علی اصغر احمدی
اطلاعات درباره رفتار با نوجوانان در دوران بلوغ.از متن کتاب:پدر و مادر من نوجوانم. من از وقتی که از حدود یازده سالگی عبور کرده ام، وارد مرحله نوجوانی شده ام. این مرحله تا حدود هجده یا نوزده سالگی ادامه پیدا خواهد کرد. یعنی من دوره راهنمایی و دبیرستانم را در مرحله نوجوانی سپری خواهم کرد. دنیای ذهنی و جسمی من در حال یک دگرگونی سریع است. این دگرگونی حدود هشت، نه سال طول می کشد. ممکن است در این مدت مشکلاتی را برای شما به وجود
لطف تو یارب! ازل است و ابداین منم و این گنه بی‌عددروی سیه، بار خطا، فعل بد   نمی‌زنی به سینه‌ام دست رد    یا واحد یا احد یا صمدتشنـه لبم آب حیاتم بده    غرق گنـاهم حسناتم بدهاز کرم خویش نجاتم بده    اگرچه باشدگنهم بی‌عدد   یا واحد یا احد یا صمدبنده ولی بنـده شرمنده‌ام    رو سیه و زار و سرافکنده‌امباز به سوی تو پناهنده‌ام     ای همه عفو تو فراترزحد    یا واحد یا احد یا صمدآمده‌ام تا کـه قبولم کنی    وصل به اولاد رسولم کنیسائل زهرای
امروز من سحر خیز شدم. آسمون حسابی دلبره و اصلا شبیه جمعه نیست. چقدر زود زمان میگذره چشم به هم زدن شد ۱۱ مرداد. دلم میخواد تابستون بگذره اما دیگه نه اینجوری. هرچند که دارم کار میکنم ولی خب نگران اینم هستم که نکنه زمان کم بیارم. با این حال هنوزم کند پیش میرم ولی سعیمو میکنم هم بفهمم هم یادم بمونه مطالب. و چقدر سخته. سرعتمم باید بیشتر کنم چون منابع زیاده و زمان نیست. من سال دیگه قبولم میشم. همه تلاشمو میکنم . 
بگذریم. رسیدم به لایب نیتس. نمیدونی چقدر
 من امروز دوباره رفتم با کمال حماقت و بدون هیچ تمرینی ( کلاس های آزاد این هفته پُر بود چون دیر اقدام کردم) آزمون عملی شرکت کردم . حتی وقتی اون افسر که دو دفعه قبل منو انداخت رو دیدم بازم از رو نرفتم و گفتم این دفعه با  اقتدار قبولم ولی با اقتدار افتادم و همه ی همه ی خانم ها افتادن  به جز یکیشون! حتی بهتریشون که بنده خدا دوبار دور دو فرمون رفت  واسه پارک استاندارد یه کف  دست فاصله اش زیاد بود و بنابراین مردود   من آخرین نفری بودم که امتحان دادم می
قبلا هم خونده بودم وبا عباراتش آشنا بودم ولی اولین باری که ارتباط برقرار شد و من فهمیدم این عبارات چه قدر اثر گذارن، مسجد اعظم قم بود.
اون زمانی که موقع گفتن جمله: «بابی انتم و امی و نفسی و اهلی و مالی»، صدای بم گریه های اون مردی که نمیشناختمش و نمیدونستم کی هست و کجای مسجد نشسته، بلند شد، تازه حواسم جمع شد که چی میگم...
از اون به بعد موقع خوندن زیارت جامعه، طنین اون گریه ها که برام تداعی کننده گریه های مردی بود که در عمل این جمله رو پیاده کرد و و
الهم رب شهر رمضان

باز آمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
تا شام ابد حلقه به گوش تو بمانم
از صبح ازل گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم
 
قرآن به سرم بود، که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم
 
آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم
علیرضا بدیع

+
 پ. ن 1:
قبلا هم نوشته بودم این شعر
شاید امسال بیایم حرمت؛ یا شاید …سر و کار دل من هست, فقط با «شاید»باز هم دفتر خود را بزن ارباب, ورق اصلا افتاده کسی از قلم آقا !؛ شایدفکرش افتاده شبیه خوره‌ای بر جانماز منِ زشت, بَدَت آمده حتی؛ شایدمی‌روم گم بشوم از نظر مردم شهر تا شوم در حرمت پیش تو پیدا شایدآه, بیرون نکن ارباب مرا راه بدهکه به دردت بخورم روز مبادا شایدمی‌روم تا متوسل بشوم بر مادربرگه‌ی نوکری آنجا شود امضا شایدباید انگار, شهیدت شوم آن هم گمنامتا قبولم بکند حضرت زهرا شاید …
دو سال است خانه تکانی مان زودتر شروع می شود، چون باید زودتر تمام شود. دیگر خانه تکانی مان برای عید نیست، برای شماست. برای مجلس عزای شما مادر جان. دو سال است قبل ایام فاطمیه، خانه را تمیز می کنم به نیت شما. کنیزی می کنم برایتان، هرچند معتقدم حتی خاک کف پای فضه ی شما هم نخواهم شد. دستمال می کشم، شیشه پاک می کنم، فرش می شورم، برای شما که مادری و این روزها خانه ات بی فروغ می شود از رفتنت... فرزندانت غمگین می شوند و کمر همسرت می شکند...
وقتی برای هماهنگی
ترجیع‌بندی شیرین از شاعر جوان یزدی ندوشنی؛ محمد نظری ندوشن:دائم از غصه می‌زنم بر سرزندگی مشکل است بی‌دلبردوستانم پدر شدند ولیبنده هستم هنوز بی‌همسرپیرمردی مجردم، که همهمی‌دهندم نشان به یکدیگروای بر من، خروس با مرغ استشده‌ام از خروس هم کمترنه جگر دارم و نه دندانیبس‌ که دندان گذاشتم به جگرگرچه در بین جمع خاموشمدارم آتش به زیر خاکسترگفت یک بچه‌ی دبستانی:«میم مثل چه؟» گفتمش: محضربا تو از راز خویش می‌گویمگرچه آن‌را نمی‌کنی باور:همه را
ترجیع‌بندی شیرین از شاعر جوان یزدی ندوشنی؛ محمد نظری ندوشن:
دائم از غصه می‌زنم بر سرزندگی مشکل است بی‌دلبردوستانم پدر شدند ولیبنده هستم هنوز بی‌همسرپیرمردی مجردم، که همهمی‌دهندم نشان به یکدیگروای بر من، خروس با مرغ استشده‌ام از خروس هم کمترنه جگر دارم و نه دندانیبس‌ که دندان گذاشتم به جگرگرچه در بین جمع خاموشمدارم آتش به زیر خاکسترگفت یک بچه‌ی دبستانی:«میم مثل چه؟» گفتمش: محضربا تو از راز خویش می‌گویمگرچه آن‌را نمی‌کنی باور:همه ر
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
مولانا
 






متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
 شهرام ناظری
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
مولانا
 






متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
 شهرام ناظری
شاید به نظرتون خنده دار بیاد یا اغراق
امااگه بگم وسط یه جنگم که باید خیلی دقیق براش تاکتیک بریزم(تعریف کنم؟ بچینم؟ تاکتیکو چی کار میکنن؟) بی راه نگفتم.
بعدا پستم کامل میشه...فعلا همین قدر وقت کردم.

اینم تکمله:
من الان با سه تا مسئله روبرو هستم:

توان جسمیم کم شده و شدیدا محدودیت انرژی و حرکت دارم.
تعداد بچه هام زیادتر شده و این یعنی سیستم پیچیده تر
وقتم کم و زمان مخصوص به خودم و حریم شخصیم خیلی محدود شده

خب این سه تا مسئله باعث میشه که اولا من بد
امشب شب تولدم هست و تنهام. نمیدونم چرا اصلا حس تولد ندارم! بر خلاف سال های پیش که همیشه همچین شبی برام یه شب خاص و ویژه بود امسال اصلا همچین حسی ندارم. بیشتر نگران سلامتیم خودم و اطرافیانم هستم. 
همین الان لپ تاپ شرکت رو باز کردم ببینم جواب ازمایشم رو برام فرستادن یا نه! ظاهرا بیخیال تر از این حرفان...
توکل به خدا دیگه...
حس میکنم دچار وسواس سدم. این حجم از ناراحتی و ترس و فکرای بد برا من خیلی هم غریب نیس. یادمه از ۱۸ سالگی به یک باره شدم یه ادم استر
 
سلام یوکای عزیز؛
اینجا سایه‌ی جنگ کمرنگ تر شده ولی هنوز می‌توان صدای قدم‌های نحسش را شنید. هیچ چیز مثل جنگ نمی‌تواند خشم جنون‌آمیز مرا بیدار کند.
فکر می‌کردم مفهوم وطن برایم از بین رفته اما وقتی جنگ را در دو دوقدمی این منطقه‌ی نحس حس کردم دلم گرفت از این که همزبان‌هایم؛ مقصر یا بدون تقصیر، ممکن است کشته،آواره یا عزادار شوند. یک وقت فکر نکنی بخاطر این که ممکن است بمیرم این حرف‌هارا می‌نویسم... نه، من از مرگ هیچ ابایی ندارم. اما دوست ندا
There's a girl named Mollywhich I fuckin love her so fuckin much
I mean I love her more than Bob Marleycause she's so amazing like apple watch

اون اولش رو که کوچیک نوشتم مثلن اینجوری در نظر بگیرین که مثل این فیلماست که اولش یه تیکه شعر یا متنه بعد شروع میشه:)))
خب. بذارین براتون یه داستانی تعریف کنم. من یه پسرم. یعنی یه مردم. و مردا، میجنگن. مردا برای هر چیزی میجنگن. چیزای متفاوتی که براشون خیلی ارزش داره. بعضیاشون برای خونواده میجنگن. بعضیاشون برای ثروت. بعضیاشون برای شهوت. بعضیاشون برای قدرت. (عن تو خونواد
+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی... 
÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.
+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست...
÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم...
+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده... اون ه
قسمت اول را بخوان https://t.me/peyk_dastan/14892
قسمت 100
رویا راست می گفت باید زودتر تکلیفم را با فرهان مشخص می کردم اصلاً دلم نمی خواست به آن روزها برگردم...
توی حمام رفتم و با آب تن خسته ام را آرام کردم. رویا برایم لباس آماده کرده بود؛ تونیک سبز رنگ با شال قرمز و شلوار سفید. لبخندی زدم و یاد دیشب افتادم که فرهان رنگ های مورد علاقه ام را برایم می‌شمرد.
آمادگی رو در رویی با فرهان را نداشتم، بعد از تن زدن لباس ها روی تخت نشستم. موهای بلندم را آزاد پشتم رها کردم
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
میان همهمه ی شهر باطنا خسته
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
صدا کشاند مرا سمت خویش تا مسجد
چقدر خاطره دارم هنوز با مسجد
کنار حوض آبی آنجا کنار ماهی ها
نشسته ام مقابل لبخند شمعدانی ها
نشسته ام مقابل آن منبری که چوبی بود
مرور خاطرهایم چه حس خوبی بود
و کودکانه میان حیاط می خندید
همان که روی سرم آب حوض می پاشید
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
تمام صحن ،سکوت و دو چشم من بسته
رسید بانگ موذن به نغمه ی دلخواه
و گفت اشهدا ان علی ولی الله
میان رفت و آمد وقت
میان همهمه ی شهر باطنا خسته
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
صدا کشاند مرا سمت خویش تا مسجد
چقدر خاطره دارم هنوز با مسجد
کنار حوض آبی آنجا کنار ماهی ها
نشسته ام مقابل لبخند شمعدانی ها
نشسته ام مقابل آن منبری که چوبی بود
مرور خاطرهایم چه حس خوبی بود
و کودکانه میان حیاط می خندید
همان که روی سرم آب حوض می پاشید
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
تمام صحن سکوت و دو چشم من بسته
رسید بانگ موذن به نغمه ی دلخواه
و گفت اشهدا ان علی ولی الله
میان رفت و آمد وقت ا
شاید بارها گفته‌باشم که در دیدگاه من عشق وجود نداره و انسان‌ها اسم احساس یک‌طرفه‌شون رو می‌ذارن عشق. و همون‌طور که قبلا گفتم من هیچ‌وقت دوتا آدم عاشق ندیدم، همیشه یکی دیدم. به قول معروف، زیر این گنبد کبود، همیشه یکی بود و یکی نبود!
[من عادت دارم برای بیان بهتر نظرات خودم از مثال‌های روزمره استفاده می‌کنم، پس معذرت می‌خوام ازتون اگه در خطوط بعدی ارزش‌های والای انسانی‌تون رو در حد اجسام پایین میارم!]
عشق در نظر من شبیه بنزینه. اگه یک راب
از اون روزاست که هوا با آدم حرف میزنه. حرف دلت رو. آسمون ابری و گرفتست. کوه ها خاکستری زیر دودن. شهر مثل عکسی که روش فیلتر گذاشته باشن شده. اتاق تاریک با یه نور زردِ چراغ مطالعه و من چهار زانو روی مبل میزبانی که جای صندلی میز تحریری که اینجا نیست نشستم با یه فنجون قهوه روی میز دوباره بهم ریخته. و به این فکر میکنم که تهش چی میشه. آدم همش دوست داره آینده برسه و آینده رو ببینه. دلش میخواد اون چیزی که پیش بینی میکنه اتفاق بیفته.امیدوارم از پسش بر بی
بیدار میشوم. رزومه‌ام را داخل فولدر میگذارم. فولدر را داخل کیفم میگذارم. آماده میشوم. میروم دانشگاه. در صنف ترموداینامیک پشت سرم نشسته. صنف تمام میشود. بچه‌ها میروند بیرون. در مقابل استاد دستیار (TA) میایستم. دستهایم می‌لرزند. یخ زده‌ام.  سرش را از لپتاپ بلند میکند. با لبخند از فاصله‌ی نیم متری برایش دست تکان میدهم و سلام میکنم. خشن میگوید «WHAT DO YOU WANT? I'M VERY BUSY» قلبم می‌ریزد. گنگ میشوم. بریده بریده میگویم «باشد برای بعد.» میگوید «شوخی کردم. چیک
به پایان رسید. تا خود امروز فکر میکردم وقتی کنکور بدم یه بار بزرگ از شونه م برداشته میشه. اما امروز سنگین ترش افتاد رو دوشم.راستش تا خود صبح خوشحال و شاد و شنگول بودم و کلی تو ماشین با بابا تا دم حوزه گفتیم و خندیدیم. اما همین که وارد شدم و تابلوی دانشکده پزشکی رو دیدم لبخند روی لبم ماسید. نمیدونم چرا یهو کم کاری هام اومد جلو چشمم ... بگذریم... له شدم و استرس گرفتم 
حوزه م دانشکده ادبیات بود و جای خوبی بود ، نسبتا منظم و تا حدودی خنک با مراقبان به شد
یادش بخیر.... بچه بودیم از سر وکول هم بالا میرفتیم دختر پسرم فرقی نداشت. جمعه ها صبح کله سحربیدار میشدیم ومی رفتیم سراغ بازی، ما دخترا گِل بازی میکردیم وپسرا تو حال وهوایه خودشون بودن.
اینقد بالا پایین میپردیم که شب آش ولاش می افتادیم تو خونه ,تابستونا خوب بود اما...
امون از ایام مدرسه پنجشنبه اگه شیفت صبح بودیم تا غروب مشقامونو مینوشتیم واگه شیفتت عصر بودیم مثه جت خودمونو می رسوندیم خونه که بریم روستا خونه بابابزرگا....
غروب جمعه بدترین ساعت ه
گان یکم
نزدیکان در جریانن. برای عزیزانی که اینجا رو می‌خونن و من رو به همین واسطه می‌شناسن می‌نویسم، که دارم برای ادامه تحصیل در خارج از کشور اقدام می‌کنم.
اما گان یکم اینه که، خیلی اوقات پیش میاد که آینده‌م رو تصور می‌کنم. احتمال اینکه نتونم اپلای کنم و درسم رو هیچوقت ادامه ندم هست، کم هم نیست. اما گاهی آینده‌م رو تصور می‌کنم پیش خودم؛ بهش فکر می‌کنم، و تصویرش اینه: تنهایی. شب. استودیو یا آزمایشگاه کوچک. تنهایی. کمی سرد. لپتاپ روی میز و ا
 
این هفته میتونم اسم خرخون رو خودم بذارم، و بهش افتخار نمی کنم. هرروز ساعت سه و نیم بیتی خونه، تا پنج بخوابی، تا نه درس بخونی و یه ساعت انیمه و کتاب که نمیشه زندگی...
ولی خوبیش اینه که این دوروز راحتم.
نمی دونم این گردنبند قفلی قلبی چه معجزه آی میکنه. بهش معتاد شدم. بهش که دست میزنم، انگار اروم میشم. وقتی کلی کار دارم و وقت کم، همین باعث میشه سریع یه برنامه مرتب و خوب بچینم...
امروز داشتم با حواس پرتی باهاش بازی می کردم که یهو درش باز شد و کاغذ توش
[شنبه - ساعت 11 صبح ]
نویسنده با یک ماگ پر از قهوه امده نشسته پشت کیبورد لپ تاپ ، دور برش پر از کتاب و کاغذ و خودکار است . پتویش را روی خودش کشیده و وارد قسمت پست جدید وبلاگش می شود . من یک جایی ان گوشه های ذهنش وول می خورم ، هنوز خبری از وجود من خبر ندارد . کمی ورجه وورجه می کنم تا شاید مرا یادش بیاید و درباره ام بنویسد ... هنوز به صفحه ی خالی پست جدید زل زده . نصف قهوه اش را سر می کشد و لیوانش را زمین می گذارد . دستش را روی دکمه های کیبورد می برد و شروع می
سلام دوستان، خوبید؟
خوب من برگشتم، این چندروزه درگیر اسباب کشی بودم و خیلی اذیت شدم، منم که اندازه چندتاخونه وسیله داشتم هرچی بسته بندی میکردم کارتن میگرفتم تموم نمیشد، ولی خداروشکر تموم شد و همه وسایل اوردم خونه، چندتا دلیل داشتم برای برگشتن، اولا استراحت ذهنی، ومالی، توی خوابگاه این دوتا رو نداشتم، هزینه توی پایتخت به شدت رفته بالا، دیدم چرا بیکار باشم اونجا ماهی یک وخوردی هزینه خوابگاه و ... بدم، میام خونه یکم جیبم استراحت میدم وقت میذ
گفت‌و گو با نخستین زنی که در معدن کار می‌کند
عموما وقتی صحبت از کار کردن در معدن می‌شود فیزیک‌های مردانه کارگرانش را تجسم می‌کنیم. غالبا هم عکس‌هایی که از کارگران معدن وجود دارد، این موضوع را تایید می‌کند که کار در معدن یک شغل مردانه به حساب می‌آید.

به گزارش ندای زرند ، "مهناز میرزایی" نخستین زنی است که در ایران پایش را در تونل‌های عمیق معدن گذاشت و در میان صدها کارگر مرد، پای کار ایستاد. حالا 14 سال است که در معدن کار می‌کند و بعد از این
پیشاپیش بابت طولانی بودن عذرخواهم
[ترجیح دادم ماه رمضون امسال رو اینطوری شروع کنم ... می خواستم بنویسمش اما دیدم انرژی زیادی ازم میگیره و ذهنم در حال حاضر یاریم نمی کنه، منصرف شدم. تصمیم گرفتم به صورت همون نوشتار معمولی و محاوره و خودمونی، قرو قاطی  طور فقط روایت کنم. بابت طولانی بودن هم مجددا عذرخواهم. لطفا اگر حوصله ندارید بذارید سر فرصت بخونید، البته اگر علاقه ای به خوندن وراجی بافه های من دارید :) ]
 
بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت. خدای م
 
well well well
خب من فکر نمیکردم که بتونم این غروب پستی بذارم چون حدس میزدم که سرم شلوغ شه.
ولی قراره دو ساعت و نیم دیگه سرم شلوغ شه!
 
پس به مدت دوساعت و نیم مختون رو میخورم ها ها ها
مفعولای بدبخت
 
بچه ها،
گاهی دوست داشتم جای دختر خاله هام باشم،
شوهر کنم،
توی ویکند تیپ بزنم، لباسای خوشگل بپوشم، برقصم، شاد باشم، و به این فکر کنم که پدر و مادرو شوهر هزینه مو میدن! به من چه! من فکر چی رو بکنم! دوست داشتم یه مدت کلا به هیچی فکر نکنم.
شاید باورتون نشه،
ولی
به نام خدا
نظر کلی
این فیلم مانند فریاد های بلند و تن فرسای، چند اندکی اخیر سینمای اسکار است.دسته ای از مرام فیلم های بهلول گونه ی امریکایی که برای به نسیان سپردن اشتباهات گذشته برای خود فیلم فروشی ساخته شده.دسته ای بلبل دروبین نیش مارگونه ی معرکه ی هالیوود را گرفته اند و از لسان غیب خوش تر می نوازند نواهای خاصی از برهان و عقل و ادمی را.تن اسای مرکزی هیاهوی حال حاضر جامعه غرب برای به اهتزاز در اوردن نفرین بعدی خود سینما را وجه المسامعه قراد د
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، محمدرضا شفیعی در سال 1346 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. 14 ساله بود که عازم جبهه شد. 5 سال در جبهه های جنگ حضور فعال داشت و در 19 سالگی به شهادت رسید. او در جریان عملیات کربلای4 به اسارت دشمن درآمد. او با بدنی مجروح اسیر می‌شود. وضعیت جسمانی اش مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقی‌ها توجهی نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید. در مدت 11 ر
بسم الله الرحمن الرحیم
خوابم نمی برد. با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد.
نمیدانم شاید تاثیر این شب بیداری های امتحانی باشد. امتحان پشت سرِ هم.
تصمیم گرفته ام در اکانتها و بسترهای نشر شخصی، چیزی ننویسم. اما اینجا که بسترِ نشر نیست! اینجا فقط برای خالی کردن است. وبلاگ بی نام و نشانی که آدرسش را فقط به آقای همسفر دادم. یعنی این روزهای 2 سال و 4 ماه و اندیِ گذشته، او را دارم و اوست که زیر و بمم را میداند. اوست که راحت برایش از خودم میگویم.
نمیدا
خب من تصمیم گرفتم از اونی که یه روز عاشقش بودم(هستم؟) بنویسم شاید کمی از این دردم کم شد . البته درسته کسی اینا رو نمیخونه ولی خب مهم نیست این مهمه که نوشته بشه .
اسمش محمده
قد بلنده
چشماش جادو میکنه(تا جایی که من برای فراموشیش سعی کردم اصلا نگاهش نکنم به جز مواقعی که یهویی چشم تو چشم میشدیم)
دوستش داشتم(دارم؟)
اوایل باهام خوب بود و سعی میکرد خودشو خوب جلوه بده البته شایدم جلوه نمیداد کلا خوب بود...(آدما باهم فرق دارن)
روز اولی که دیدمش گفتم واو پسر
چهل مناجات عاشقانهرحیم کارگر محمدیاری«سیدی! عبدک ببابک، اقامته الخصاصة بین یدیک، یقرع باب احسانک بدعائه فلا تعرض بوجهک الکریم عنّی و اقبل منّی ما اقول».[1]ای
مولای من! بنده‎ات بر در ایستاده و تو را می‎خواند و درب احسانت را به
مناجات‎هایش می‎کوبد. پس از راه بزرگواری روی از من مگردان و آنچه می‎گویم
بپذیر.خــدایــا بر در تـو بندة تـوسـتهمی خواهان آن گل خندة توستتو روی نازنیـن از مـن مـگـردانبـزرگـی و کـرم زیـبنـدة تـوست«اللهم! إنّی اتوب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها