نتایج جستجو برای عبارت :

من قربانی نیستم ،من احمقم.

من احمقم که بی دلیل انقدررر برات میمیرم !
من احمقم که با اینکه امتحانام رو سرم خراب شده .... هر لحظه برای خوندن قانونا و کتابای کلفت غنیمت نیست برام!
من احمقم که فکر تو شده استراحت روح و روانم ...
من احمقم ...
احمقم که این گوشه رو پیدا کردم واسه از تو نوشتن ..‌.دور از همه آدمایی که منو میشناسن ...برای اینکه فقط تو باشی و تو !
من احمقم که با اینکه میدونم محالی ...بازم نمیخوام از تصورات آینده ام خطت بزنم!
من احمقم...دیوونه ترین کسی که ممکنه توی این دنیا دیده
شاید تمام این مدت داشتم نقش بازی می کردم. شاید من اون کسی بودم که دوستشون داشت و به روی خودش نمی آورد. این احمقانس ولی! چطوری میتونه همچین چیزی باشه آخه! من فقط دارم خودمو گول می زنم. من فقط دنبال کسیم که عاشقش شم. من فقط دنبال همینم بخاطر همین به همه به همین شکل نگاه می کنم و این احمقانس. می دونم. تو این سن من واقعا به همچین چیزی نیاز دارم. همه کسی رو دارن که عاشقش باشن من میون اون همه آدم تنها کسیم که هیچوقت عشقو تجربه نکردم. من حتی عاشق یه سلبریتی
تو میخواهی
کور باشم و نبینمت..
کر باشم و چیزی از تو و راجب تو را نشنوم..
احمقانه فکر کنم که هیچوقت عاشق نشدی..
تصمیم جاهلانه ای هم ندارم..
سوالی از این که چرا نیستی و نمیخواهی باشی و ...   ندارم.
قانعم کردی که بیش ازین نخواستی و نمیخواهی باشی.. چون حتی توانش را هم در خود نمیبینی!
 
و اما سوال من اینست:
تو را چه کسی قانع کرد که اینگونه باشی!؟
 
بهم میگی مجبور نیستم همه رو دوست داشته باشم

نمیدونم شاید ... 
اما میخام اینو بدونی که من همه رو دوست ندارم 
کلا دایره دوستای من خلاصه میشن ب ۴ نفر ... 
۴ نفری ک ازشون فاصله گرفتم ... اونم خیلیی زیاد 
بی معرفتم . بی مرامم احمقم همه اینارو میدونم و بخاطرش هم متاسفم
اما تنها چیزی ک میخام بدونی اینه که من هنوزم دوستون دارم و بهتون فکر میکنم
یاسمن . تارا . نرگس و گوهر شماها تنها ادمایی هستین ک دلم میخاد همیشه داشته باشم.... 
انتظار باور ندارم اما این حرفا
از اینکه مهدیه رو ناراحت کردم و بهش گفتن احمق و گفتم ازش متنفرم مثل سگ ناراحتم . منم در حد همون احمقم و احمق تر حتی. و میخوام برم ا دلش دربیارم:/ و حتی اگه اصن بدجنسانه به حرف کشی از من ادامه داده و سناریوی من درست بوده باشه :/ بازم دلیل خوبی نیست :// ینی به نظرم حالا چیز خاصیم نشده :/ به هر حال خودم بودم که بهش همه چیو گفتم :/ نمی‌دونم اصلا هر چی :// من از قهر و این چیزا متنفرم :/// و ما آشتی میکنیم :/ و اینکه من باهاش حس نزدیک بودن ندارم بر میگرده به من :/ و
حس میکنم ذوق مرگ شد ک قراره برم با یه رنگ دیگه پارچه بخرم
اما اینو جرات نکردم ب زهرا بگم. وگرنه میگفت خاک تو سرت
سلیقه مهدی یا زهرا؟
+ دارم وابسته میشم. خیلی بده
کاش توی یه شهر بودیم هر روز همو میدیدیم
+ فقط هربار ک میپرسه بهتر شدی؟ الکی میگم الحمدلله.بهترم:/
فردا دیگه میرم دکتر. واقعا خودمم خسته شدم از این حال
مخصوصا ک حتا مهدی هم متوجه گود افتادن چشمام شده
باید برم خودمو تسلیم کنم.... با پای خودم. فایده نداره
... از وقتی نیدل شدم و نرفتم ازمایش بدم
ساعت ۲۲ و ۳۳ دقیقه بود.همه ی ساعت ها عجیب جذاب می شوند چطور؟چه کسی دارد از این بازی با اعداد لذت می برد؟بگذریم
باز آمده ام کِ بگویم تقصیر آنها بود،تقصیر آنها بود ک گریه ام گرفت،تقصیر آنها بود کِ وا دادم،تمام این حرف های بی ربط را ب زور چپانده بودم داخل دهانم؛ سه ماه است ک چپانده ام...تقصیر آنها بود کِ نتوانستم تحمل کنم.من احمقم...من دوستِ احمق توعم کِ بلد نیست حرف بزند اخیرا...من دوستِ ترسیده ی تو عم کِ بِ عزای واقعه ی نیامده مشکی پوش شده است.من دو
احمق منم !
اعتماد کردم  به تو اره به تو ، تویی که گفتی خواهرمی گفتی کنارمی
اما تنهام گذاشتی عابرومو بردی
قول دادی !
قول دادی که نگی ولی گفتی اونم به همه
من چقدر احمقم که باز به تو اعتماد کردم و سعی کردم یادم بره دوسال پیش با من چیکار کردی
من چقدر ساده ام
چقدر تنهام!
چقدر احساس ضعف میکنم
خدایا خسته شدم
خسته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم یه دوست میخواد همجنس خودم !
از جنس سادگی
الان دلم میخواد سرمو از پنجره ببرم بیرون و فقط فوش بدم ...
.
.
.
خب الان نظرتون برای رهایی از این خاموشی وسط اتوبان چیه ؟
چقد من احمقم :)
یه جایی که سال تا ماه کسی بهس سر نمیزنه دارم سوالِ فوری فوتی میپرسم ! به این میگن عدم تشخیص وسیله ارتباط جمعی ! همون بحث احمقانه ای که کلی با دهقان کردم و اخرم منو انداخت :)
کلا به نظرم ادم باید یه طوری رفتار کنه که کمتر تو چشم باشه چه تو فک و فامیل و خانواده چه بین دوست و آشنا چه بین غریبه ها ... کلا یه حالت کم پیدایی :)
این دنیا نفرین شدس و درگیر جنگ ، سیاست و عشق هست و موجوداتی که وابسته قدرت ، ثروت ، عشق ، غرور یا بقیه احساساتشون  هستن و نمیخان قبول کنن که حیاتشون تصادفیه و یه روز همه چی تموم میشه و هیچ مفهمومی نمیمونه
وقتی با این دید به همه نگاه میکنم احساساتم خالی میشه
برام فرقی نداره که قصر باشم یا بیابون
اما سعی میکنم به آدما خوبی کنم تا جایی که از دستم برمیاد کمک کنم
نه بخاطر پاداش تو دنیای دیگه یا نه حس خوبش
بخاطر اینکه هرچی که داریم مال همه هست و یه سر
برای هیچکس مهم نیست من گوشی ندارم
یعنی اهمیتی نداره
واقعا برام تعجب برانگیزه که حتی خانوادمم از اینکه تو راه موندم چون گوشی نداشتم هیچ واکنشی نشون ندادن
فقط دعوام کردن چرا نگفتم دوستم منو میرسونه !!! من موندم دقیقا با چه وسیله ای بهشون اطلاع میدادم؟
حتی کسی که ادعا میکنه دوستم داره هم تلاشی نمیکنه 
براش مهم نیست
براش مهم نیست دارم با تلفن خونه بهش میزنگم
حتی نگفت بهم حتی شده پنجاه تومن کمک میکنه که گوشی بخرم
حتی نگفت گوشی قبلیتو بده تعمیر کن
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
به درک که هر کاری کردم و هر اتفاقی افتاد.
دیگه خسته شدم از این که تینقدر خودم رو به خاطر کار کرده و نکرده متهم و سرزنش کردم. 
واقعا نمیدونم چرا حالیم نمیشه که توی این سن داشتن این تعداد موی سفید توی سرم عادی و طبیعی نیست. 
از بس که در طول زندگیم از حرف مردم ترسیدم و به خاطر این که سرزنش نشم کاری رو کردم که دوس نداشتم انگار عادت کردم. 
خیلی تو زندگیم به ادمای دور و برم باح دادم خیلی زیاد. 
ولی از ادمای دور و برم اینقدری که براشون وقت و انرژی و احترا
می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتا
معلم: سلیم جان، با «مکتب» جمله بساز.سلیم: فاروق وردک حدود ده سال وزیر معارف افغانستان بود و فعلآ وزیر مشاور ریس جمهور غنی در امور پارلمانی معلم: من گفتم با «مکتب» جمله بساز. جمله تو اصلا مکتب نداشت. سلیم: نخیر استاد، جمله من حدود یک هزار مکتب داشت که شما متوجه نشدید.معلم: چه گفتی؟ من متوجه نشدم؟ تو فکر کردی من احمقم؟ برو از صنف بیرون.مجیب! ایستاد شو. با «پول» جمله بساز.مجیب: در حکومت حامد کرزی، فاروق وردک وزیر معارف افغانستان بود.معلم: پسرم، کج
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
با ایران موندن واقعا قراره چی بشه؟
یه کسخول مثل جدی بشم؟
بچه ها من ناراحتم.
من فکر میکنم نیاز دارم که برم سخنان جدی و کار ها و رفتار هاش رو ببینم؛ مسخره ش کنم و بهش بخندم. تحقیرش کنم.
نمیدونم چمه و چی شده.
من عصبانیم.
نمیدونم باید جدی رو بکشم یا خودمو

حس میکنم به یه روانشناس احتیاج دارم.
هنوز سردرگمم. خیلی سردرگمم. عصبانیت حس میکنم. ظلم و دروغ حس میکنم. حسم دیگه بهش خوب نیست. هیچوقت فکر نمیکردم فانتزیم این بشه که یه روز بیاد دنبالم و برینم بهش. اصل
یه جایی نوشته بود : «بعضی وقتا یکی رو اینقد دوس داری که حتی حقیقتم نمیتونه نظرتُ عوض کنه.»آره بعضی وقتا اینطوریه .ولی تو فقط یه احمقی.و اینکه آره من احمقم. می‌دونم چی باعث میشه اسمم احمق بشه، ولی نمیتونم چیز دیگه ای به جز یه احمق باشم . من خیلی سعی میکنم با حقیقت قانع بشم. ولی یه بخشی از مغزم نمیتونه .انگار برای ادامه ی زندگی ، گاهی به توهم احتیاج داریم .نمی‌دونم این پست چرا اینقدر خرد خرد نوشته میشه. ولی من راحت ترم که خیالبافیامُ باور کنم . الب
امروز عشقی تازه در سر پروریدم. من عاشقِ پرنسِ ابلهِ داستایوفسکی شده‌ام. خدایا! وقتی به دیالوگ‌های پرنس میرسم شوقی وجودم را فرا می‌گیرد. می‌خواهم کنارش باشم و فقط تماشایش کنم. خدایا من چرا اینقدر احمقم! عاشق یک شخصیت داستانی! امروز به همه‌شان فکر کردم و همه را کنار گذاشتم منتها همین الان به سرم زد به مح پیام بدهم. خیلی خلم میدونم ولی میدم. دادم باقی مهم نیست.
پرنس آه خدایا چرا من نبتید بجای آگالیا باشم؟ کاش پرنس را با همین ویژگی و دیالوگ داشت
تبدیل به چیزی شده ام که تا بحال نبوده ام، یا اگر بوده ام تا این حد نبوده ام... به این شدت، به این جدیت، به این اطمینان.
قبل از ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم مطالعه میکنم و برای کلاسم جزوه و پاورپوینت آماده میکنم. قهوه یا دمنوش اماده میکنم و وقتی حدود ۵:۳۰ بزرگه بیدار میشه فنجون گرم رو توی دستهای همیشه گرمش میزارم. فندق خوابالود روبغل میگرم و میبرم و صندلی عقب ماشین میخوابونم و پتوی آبیش رو میندازم روی تن کوچیک و دوست داشتنیش. حدود ۶:۱۵ از خونه میز
 امروز 6 پا شدم و جای تعجبه که اصن خوابم نمیومد و تا 10 دینی خوندم البته یه ساعتم این وسط رمان خوندم باورتون میشه انقد احمقم صب پاشم چنین حرکت بزنم؟ :| و این درحالی بود که من امتحان میانترم دینیم مصادف شده بود با ختم مامان دوستم و هییییییچی بارم نبود :| پر از خالی بودم ینیا.
 راجع به امتحانا هم بیاید کلا حرف نزنیم :| ماها اگه نباشیم شما بیستا که به چشم نمیاین :| اره خلاصه
 دیگه اینکه؟ میدترم 93 شدم :| 
 دیگه؟ خیلی خوابم میاد خیلی خیلی زیاد.
 میدونین چ
نمیدونم چند شنبه‌ست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده. 
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی رو
حالم از همشون بهم میخوره
فعلا همین
اینکه با هر ثانیه گذشتن از بودن باهاشون بیشتر پشیمون میشم و باز ادامه میدم
اینکه هر لحظه بیشتر بهت ثابت میشه که چقدر عوضی ان 
احمقم یا خنگ؟
دیوانه ام یا عاقل
بخشنده ام یا خر
نفهمم یا خودمو زدم ب نفهمی
اخه چرا واقعا؟ چرا دارم ادامه میدم؟ 
چرا حتی خودم نمیتونم خودمو درک کنم و اکنوقت انتظار درک کردن از بقیه رو دارم؟؟؟چرا؟!
چرا وقتی میدونم براشون پشیزی ارزش ندارم ولی برام ارزش دارن
چرا تاریخ تولد تک تکشون تو ذه
برام جالبه یه عده همممممه ی نیروشونو بسیج کردن که ما رو از هم جدا کنن!میبینی خدا؟جواب خوبی خوبیه...حالا همه با دقت بخونین.مخصوصا دشمنا...میخوام حسابی آتیشتون بزنم!بعد از این ببینم کسی داره این وسط موش می دوونه...کاری میکنم دیگه سایه ی من و محدثه رو نبینین!میخوام خوشحال باشه همیشه بخنده ولی...نمیذارم احمقایی مثل شما،احمقم نمیشه گفت بیشتر مثل روباه می مونین، با این حقه هایی که هم به من و هم به اون میزنن بتونن یه آجر ازین رابطه رو بردارن!محدثه حالا
به هر کسی که رو بدی از سر و کولت بالا میره
میخواد یه آدم غریبه باشه
میخواد یه دوست باشه
یا حتی خاله خودت
ما خانوادگی فوتبالی هستیم
"لنگی" هم از دهنمون نمیفته. به طرفداران تیم لنگ صغیر میگن لنگی. لنگ دستمال قرمز رنگیه که کاربردهای فراوونی داره. لنگی یعنی طرفداران لنگ. به منظور تحقیر هواداران تیم لنگ بکار میره و لفظ دوستانه ای نیست. اما فحش هم نیست.
داداش احمقم به خاله م گفته بود که خانواده م به دوستام فحش میدن. (به دروغ) 
دیروز یه کلمه از دهنم در ا
برام جالبه یه عده همممممه ی نیروشونو بسیج کردن که ما رو از هم جدا کنن!میبینی خدا؟جواب خوبی خوبیه...حالا همه با دقت بخونین.مخصوصا دشمنا...میخوام حسابی آتیشتون بزنم!بعد از این ببینم کسی داره این وسط موش می دوونه...کاری میکنم دیگه سایه ی من و محدثه رو نبینین!میخوام خوشحال باشه همیشه بخنده ولی...نمیذارم احمقایی مثل شما،احمقم نمیشه گفت بیشتر مثل روباه می مونین، با این حقه هایی که هم به من و هم به اون میزنن بتونن یه آجر ازین رابطه رو بردارن!محدثه حالا
ماجرای هاله رو چهارشنبه به بابا گفتم، هرچند می دونستم که اگه بشنوه حتما ازم ایراد میگیره که کار بهتری هم میشد بکنم ولی از تصورم یه کم بدتر پیش رفت یعنی ایراد و‌گرفت ولی وقتی داشتم از خودم دفاع می کردم کم کم داشت کلافه میشد:/  حرفمم که تموم شد یهو فقط با تهدید قرارمونو یادآوری کرد که تهش هرچی شد نتیجه همین تصمیمای یهوییته و از من ناراحت نشو-_-
من یه لحظه نزدیک بود از کوره در برم قاطی کنم ولی خداروشکر خیلی زود تونستم بفهمم که بابا اصلا مثل همیشه
جواب کامنتم نوشته بود دلم تنگ شده برات، دلم میخواست بغلش کنم، دلم میخواست باهاش حرف بزنم در حالی که حرفی نداشتم، دلم میخواست دوباره خنده هاشو ببینم، دلم میخواست بهش بگم برام ارزشش مثله خواهره، دلم میخواست بهش بگم من از همه ی دوستای فراوونت بیشتر پشتتم، بیشتر می خوام مواظبت باشم، بیشتر می خوام ناراحت نباشی هیچوقت،بیشتر درکت میکنم، دلم میخواست باهام حرف بزنه، چت کنه، همون طوری که با دوستای دیگش چت میکنه، از هرچی دلش خواست باهام حرف بزنه و م
دلم میخواد از ذهن تمام کسایی که منو میشناسن پاک میشدم. دلم میخواد هیچکس منو نشناس. میشدم یه ناشناس.یه غریبه برای همه. اصلا محو میشدم. اصلا هیچکس منو نمیدید. نه که الان فکر کنی دورم شلوغ هست ها. نه الانم پرنده پر نمیزنه اما ادمهایی که با من آشنا هستن ـ نه ادمهای نزدیک ـ همیشه منو تحقیر کردن. همیشه از بالا نگاه کردن. دلم میخواد هم من فراموششون کنم هم اونها. هیچ نشانه ای از آشنایی نباشه. فرقی نمیکنه تو چه جایگاهی. هم کلاسی ، استاد یا یکی از اعضای فام
چقدر دلم برایت تنگ است. و چقدر تو در نبودنت قهرمانى. و چقدر خوب قدرت نمایى مى کنى در بى توجهیت. و چقدر من هنوز احمقم در عاشق شدن به انسان هاى قدرتمند در بى توجهى به من. و چقدر همه چیز بى معنى اما سرشار از شور زندگیست. چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که با تو زندگى نمى کنم. که قرار نیست جنونت را تحمل کنم که قرار نیست تنها گذاشتن هایم را درد بکشم که قرار نیست بى پرده حرف زدنت خفه کند گلویم را از اضطراب که ترسهایت مهمتر باشند از باهم بودن. زخمهایت را دو
چی چی رو آخه من عاقلم؟ من اتفاقا خیلی هم احمقم. خیلی هم نادونم. خیلی هم جاهلم. والا. تعارف ندارم که باهات. باور نمی کنی؟ به هیچیم اصلا. اون روز داشتم بهش همینا رو میگفتم سر خاک. چیزی نمی گفت. فقط سرش رو مثل بر اخفش تکون می داد. هر چی باشه این که بدونی احمقی بهتر از اینه که خودت رو عاقل بدونی وقتی که نیستی؟ ها؟ نه؟ چرا؟ ولش کن اصلا. دستت رو بده بریم یکم اون ورتر. آهان همینجا. آره. همینا رو می گفتم بهش. گفت چرا اینجوری هستی آخه تو؟ گفتم چه جوری؟ گفت این
تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم ....درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم....
فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد ....پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری..
و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام ... دورمو پر کردم از گزی
دوستای من تو آینه زندگی می کنن. بهترین و مهربون ترین و بدون نقص ترین دوستام. وقتی می شینم رو به روشون و گریه می کنم سعی نمی کنن الکی دلداریم بدن. بهم می گن که کارم اشتباه بوده و بهم می گن که احمقم اما بعدش دست می ذارن رو شونم و می گن که دیگه نباید این اشتباهو تکرار کنم و من قویم و دیگه گریه بسه و اشکامو پاک می کنن برام. اونا هر وقت می شینم رو به روشون و موهامو شونه می کنم بهم یادآوری می کنن که من الان حالم خیلی بهتره. بهم می گن که من باید قدر زندگیمو
باورت میشه از صبح هنوز شروع به کار کردن نکردم. یه کم خسته ام و دلم میخواد بخوابم. اما میدونم کار احمقانه ایه. خب یا صبحا خوبم شبها بد یا برعکس. به هر صورت خلق و خوم ثابت نیست خیلی نوسان داره لعنتی. بعضی وقتها خسته ام میکنه وقتی بهش دقت میکنم. وقتی به خودم توجه میکنم. میرم سعی کنم کار کنم و این حس افتادن روی تخت رو شکست بدم. زمان ندارم اما نمیدونمم که چرا دستم به کار کردنم نمیره. دلم میخواد اتفاق خوب برامبیفته. یه شادی بزرگ از ته دل. شادی ای که محال
از دیشب دارم توی سرم کلی دروغ میبافم...
که توی یه شرایط مناسب به آجی بگم تموم شدن رابطه‌ای رو که از اول اشتباه بود و شایدم اشتباه کردم که بهش گفتم جریان رو ولی میدونم چیزی که الان درسته اینه که بهش بگم تموم شد و دیگه نگران نباشه
چاره ای نیست باید دروغ بگم غرورم اجازه نمیده که برم بهش بگم بهم گفت تو زشتی و من اصلا ظاهر تو رو قبول نکردم. وای چقدر احمقم من که باور کردم دروغاشو! چقدر ساده‌م! و چقدر ساده‌ترم که باور کردم آدمی که روز اول به من گفت من هر
یک جایی از سریال شرلوک، موریارتی قبل ازینکه خودش را بکشد برگشت و به شرلوک گفت که تمام زندگیش به دنبال یک حواس پرتی می‌گشته تا اینکه شرلوک را پیدا کرده. یکی که اندازه‌ی خودش باهوش باشد. ولی حالا دیگر اورا هم ندارد چون خیلی وقت پیش شکستش داده است.
حقیقت هم همین است. اصلا بگذاریم به پای تنبلی که این یک سال گذشته را هیچ درس نخوانده‌ام. بهتر اصلا. مگر بچه‌های خرخوان احمق این مدرسه انرژی شان را از کجا میآورند برای درس خواندن؟ از انگیزه. انگیزه‌ای
یک: توی این لحظه حس میکنم غم دنیا توی دلمه. قفسه سینه م دیگه جا نداره.
دو: به یک عدد هم زبون ماندگار نیازمندم. نه! اصلا ولش کن. به بی خیالی مفرط نیازمندم. 
سه: حالا این همه مدت بیکار بودم، پیشنهاد کاری جدی نداشتم. همین که دست به کار شدم، از در و دیوار داره میباره. خداییش ضعیف کشی زندگی! 
چهار: به اکانت شخصی اینستاگرامم دسترسی ندارم. چند روزه دارم خودم رو میکشم به پشتیبانی اینستا بفهونم بابا من همونم. حالیش نمیشه که. باز میگه کد ایمیل شد. خب! آخه خدا
 
نمیدونم بهش چی میگن؟!
تکرار یه اتفاق وقتی ایندفعه نوک پیکانش تو نباشی !
اسمش مهم نیست.مهم اینه وقتی اتفاق میفته تو یه سری از سادگی هات دود میشن میرن هوا.
مثلامیفهمی اون روز صبح بازیشون بود.
هماهنگ شده بود.
مثل بازی که بچه های خودمون سر اون در اوردن.
مثل هماهنگی بی نظیری که این ور اتفاق افتاد.
مثل هماهنگی عجیبی که چندماه پیش اتفاق افتاده بود و من فکر میکردم همه چی رواله .
مثل اینکه دوماه پیش سه نفره سه نفره گفتناشونوفهمیدم و باازم خودمو زدم به ن
با مامان حرف زدم، گفت تا دو روزه دیگه پیشش باشم، خواستم بهونه بیارم که باید قبلش با بابا صحبت کنم و ببینم موافقت می کنه که....گفت لازم نیست باهاش هماهنگ کردم فقط زودتر حاضر شو....یعنی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.. از اینکه بازم آدم حسابم نکردن، اصلا نپرسیدن می‌خوام تعطیلاتمو اونجا باشم یا نه؟ 
نمی فهمم اصلا چرا خودش نمیاد دیدنم؟ چرا همش من باید برم اونجا؟ خب یه بارم اون به خاطر من بیاد چند وقت بمونه...اینجوری مجبور نیستم اون جناب دکترم تحمل کن
 
کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسه‌مون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدت‌ها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمی‌ترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که
 
خویشتن را خوار شمردن و از خود بیزار بودن به راستی که توان فرساست.
دیدرو
خب فکر میکنم حالم داره رو براه میشه و به خاطر این موضوع احساس شادی میکنم. چون مثل دیروز و چند روز اخیر نبودمو تونستم بیشتر کار کنم. هرچند عالی نشدم اما میدونم تلاش کنم دوباره میشم همون مائده ی پر کار و هدفمند خودمون. خلاصه که حسابی ته دلم قیلی ویلی میره برای خوب شدنم. چون مائده ای که هیچ کار نمیکنه رو دوست ندارم.
امشب کتاب برادر زاده ی رامو اثر دیدرو تموم میشه. یه کتاب گفت
کتابم سوهان روحم شده، برای خواندش به تمرکز بیشتری از درس خواندن نیاز است و اسمش را نبر کتابی که خودم خریده‌ام به خودم تقدیم کرده است که باعث میشود با دیدن جلد کتاب عق بزنم. وقتی بهش میگویم تو برایم فشار روانی محسوب میشوی تعجب میکند و ناراحت میشود. من بیشتر تعجب میکنم که چطور تا الان خودش را فرشته رحمت الهی تصور میکرده‌ است. چیزهای دیگری هم به من میگوید که من بیشتر فکر میکنم خودش است تا من. به غیر از این از دست اسکارلت اوهارا هم فرار کرده‌ام ک
1
من هر موقع با علی می رم بیرون کلی خوش بهم می گذره و کلی ک* کلک در میاریم ولی همیشه یه زمانی توی اون بازه حواسم جمع می شه و عمیقن احساس ناراحتی منو فرا می گیره. اینکه زندگیم فاقد معنا و هدف مشخصه. هرکی منو می بینه فکر می کنه احمقم که اپلای نکردم. یه عده دیگشون میگن احمقی که نه تنها اپلای نکردی که پنج ساله کردی ولی من این حس رو ندارم. اپلای برای من صورت مساله رو تغییر نمی داد. اپلای کردن سخت نبود. تافل می خواست و تمام. هیچ چیز دیگه ای نمی خواست ولی من
آره... نظرم تغییر کرد...
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فیکون شد! همه‌جا خورده کیک... اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته... بازی‌های خطرناک... آب بازی روی موکت...
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ ا
رفیق جان تعریف میکرد که چون تو محل کارش، واحد برادران همش جلو پاش سنگ مینداخته اند برای برگزاری مراسمات و دعوت مهمان و بحث بودجه و اینا
رفته با رئیسشون حرف زده که اصلا آیا باید از اونا کسب تکلیف کنه برای کارهای واحد خواهران؟
رئیس گفته نه شما خودتون مستقل عمل کنید و با خودم هماهنگ بشید.
رفیق ما هم میگه روی همین حساب من به خاطر جلوگیری از بحث بیخود، سعی میکردم همه کارها رو تو همون واحد خواهران ردیف کنم از دعوت مهمان و چاپ دعوتنامه و پوستر و بقیه
 
 
روز 21 ام
3 درسی که میخوام بچه هام ازم یاد بگیرن
1- از زندگی لذت ببرن
2- بهترین خودشون باشن
3- دنیا رو به یه جای بهتر تبدیل کنن
البته تو مورد سومیه حرف زیادیه ها یعنی دل نشکنن ... قضاوت نکنن ... مفید باشن و...
 
روز 22 ام
از اونجایی که موزیکای لپ تاپم فایل بندی شدس
و رو شافل زدنش باعث میشه همه اهنگ ها متعلق به یک خواننده باشه
یا اینکه گوشی ساده ای که دارم آهنگی نداره
سو پلی اسپاتیفای اند پوت آن د شافل
1- Coming down - Halsey
2- Youngblood - 5SOS
3- Pale Blue Eyes - The Velvet underground
4-
#درد_دل
ظهور چندتا دونه موی سفید توی بیست و یک سالگی رو گذاشتم پای استرس هایی که کشیدم اما خیلی زوده که توی 23 سالگی سفیدی توی ریش هات هم بیفته... همه میگن: حاجی داری جذاب تر میشی! اما مادرم...
دیروز داشتم طاق باز تلویزیون نگاه می کردم که مامانم بالا سرم نشست. لعنت به من و سفیدی چندتا تار بی ارزش مو که اشک تو رو در بیاره. انّ مَعَ العُسْرِ یسْراً ... فعلا که واسه من اینجور تعبیر میشه: انّ مَعَ العُسْرِ عسرا... . یکی دو روزه که باغچه خاطراتم رو عجیب بیل م
 
یوکای عزیز؛
 
امروز مادر زنگ زد و گفت غذا را بار بگذارم تا برسد. داشتم پیازها را خرد می‌کردم که صدای مارکو از بالا در آمد. نمی‌دانم در ذهنم چه گذشت که اصلا حواسم به چاقو نبود و دستم را بریدم.
خون همه جارا گرفت. امروز خون همه جا را گرفته بود. البته این قضیه از دیروز شروع شد. دوست مارکو را یادت هست؟ همان گربه‌ی سفیدی که سپیده صدایش می‌زنم. دیروز آمده بود پشت در و میو میو می‌کرد. من هم از قبل پنجره‌ی طبقه‌ی دوم را باز گذاشته بودم تا هوا کمی جریا
نفسش بند اومده بودو در نهایت، به سختی زمین خورده بود.این یعنی گم شدن؟کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدم ها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخند هایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابی های پی در پی اش اما کم کم چشم هاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی...》《قول واسه شکستنه》اشلی
دیروز حدودِ ساعت پنج‌ونیم، در فضای غمگنانه‌ای که دانشکده بعد از ساعات شلوغ پیدا می‌کند، با مهدی نشسته بودیم. دست‌هایش را نگاه می‌کردم و حالتی که آن‌ها را روی صورتش می‌گذاشت و شکلی که با دیگری با کدهایش روی لپ‌تاپ بازی می‌کرد. چندنفری بیشتر آنجا نبودند. صداها به نسبتِ باقی روز کم بود و خورشید آسمان را ترک می‌کرد و فضا خاکستری بود. چیزی نمانده بود گریه‌ کنم. راهی طولانی روبرویم بود و اطرافش مردمانی ایستاده بودند که سنگم می‌زدند. من ناخ
شخصِ شخیصِ سردار.بحث عراق و امریکا نیست، بحث ایرانه. من به عنوان یه ایرانی که اتفاقا داره زیر بار فشار اقتصادی لِه می شه سردار سلیمانی رو دوست داشتم. من با پایکوبی ها و جشن های برخی از عراقی ها بعد از شهادت سردار کاری ندارم، با این هم کاری ندارم که سردار می تونست بمونه داخل کشور، من می گم دوست ندارم امریکا یه ایرانی رو بکُشه. بحث من اینه که اگه از این مملکت دل خوشی نداریم (که من هم ندارم) مباحث رو با هم قاتی نکنیم..اگه می خواین یکی #سفارشی براتون
یک:
بیرون کردن من از جهان به سادگی ممکن نیست ...
مگر آن که قبل آن ... برای حیات رقیب ...آفریده باشی!
دو:
کلی مرگ توی دستات بود و من نبودم!
از حسادت مردم!
تا بدانی بین " دستات" یعنی چه؟
سه:
پیر ...مردم!
وقتی که عشقم نمی رسید!
بین عشق ها ...عشق من ... کال بود!
چهار:
اگر ماه را نمی نوشیدم!ماه عاقبت نداشت!
بین چاه های فاضلاب و من ... کدام بهتر بود؟!
پنج:
مرگ من از اشک تو ...به بعد اتفاق می افتاد ...!
یک عمر سعی کردم تورا بخندانم ... لیلی !
شش:
مزار شش گوشه ات ات را کسی ندانست
شب هیژدهمیه که ناکجای عزیزم و احتمالا تا آخرِ همین هفته میمونم.
میتونستم کارامو زود انجام بدمو سه شنبه ی هفته ی پیش برم، ولی دوس نداشتم برم و کارا رو کش دادم.
امروز صبح هوا گرم و آفتابی بود، ظهرم گرم و آفتابی، یهو ابرایی که بودن بارون شدن و کم کم ابرا زیاد شدن و یکی دو ساعت بارون زد. به هوایِ عجیب اینجا عادت کردم دیگه. تعجب نمیکنم از هیچ چیش. حتی تگرگ هم تو این موقع از سال و تو یه روزِ آفتابی مسبوق به سابقه‌ست.
مهدی دیروز رفت و سجادم که قبل تر رفت
دیانای عزیزم
جستجو گری بدنبال چیزی بود. مرد حکیمی به او کوله ای داد و گفت: توی این را نگاه کن.
ولی جستجوگر آنچنان غرق جست و جو بود که فقط کوله پشتی را انداخت روی دوشش و رفت به دنبال ان چیز. بی آنکه بدانیم آنچه می خواهد همان تو است.
حکایت جستجوگر و حکیم، کایتتو و بنده است میدانی؟ 
...
ان چیز که بدنبال هستی، توی این وبلاگ است داری جای اشتباهی دنبالش می گردی. ولی من به هر حال وظیفه گذاشتنش  داخل کوله پشتی ات را دارم.
 
دایانای عزیزم،
نوک برگهای درختان
دیدی پست درازم ننوشتم؟ لعنت بر من :)
دیشب داشتم سری چیزهایی که با قبول شدن در کامپیوتر از دست دادم و موردعلاقم بودن رو لیست میکردم. البته صد درصد که کاملا از دستم نرفتن و همیشه راه برای هرچیزی هست، ولی بهرحال. حالا چرا دیشب؟ چون شبکه سلامت مستند گذاشته بود راجب خوراکی ها و اینا و معمولا تو هر مستندی که یکم راجب مغز حرف بزنن، فقط یکمی! من میخ مستند میشم. من عاشق مغز و چگونگی کارکردشم. ولی وقتی به مامانم میگم نمیشد من متخصص مغز و اعصاب شم؟ میگه: تو
من نمیدونم دنیا داره کدوم وری میره
نه حوصله دارم بدونم نه دوست دارم نه هیچی
بیشتر از نصف عمرم رو اومدم یه ده سالی زنده م.
ولی شما رو فرزندانم، پیشنهاد میدم که از فاشیسم دور باشین.
بیشتر از نژادپرستی فاشیزم هست که داره ما رو بدبخت میکنه و خواهد کرد.
فاشیزم اگه چیز خوبی بود المان رو اونجوری تیکه پاره نمیکرد.
بهتون گفتم که کتاب نبرد من هیتلر دو تا ویرایش متفاوتش و دو تا چاپ متفاوتش به عنوان پرفروش ترین کتابهای توی ایران شناخته شده؟
یه عده کسخل اح
این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و ا
دیگه داشت ده شب می شد. مامان تاکید کرده بود نان نداریم و سر راهت بخر بیار. خدا خدا می کردم نانوایی ها باز باشند. چند نانوایی را سر زدم و تعطیل بودند تا آخر یکی را پیدا کردم که چند نفری داخل صفش بودند. نفر آخر ایستادم و از شاطر پرسیدم : اوستا به ما میرسه ؟ همینطور که مشغول جا به جا کردن سنگک های جلوی تنور بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: بعید می دونم، میخوای وایسا شاید رسید!
همینقدر رک شک و تردید خود را به نفر آخر صف که من بودم منتقل کرد. دیگه در صف ایست
سلسلۀ
غرامتیان

قسمت سوم : ( کابوسی در خواب )

 

قاضی : چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : مگر فامیل شما بود ؟

قاضی : چه فرقی میکند چه کسی بود ؟ سوال
من این است که چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : اگر آشنای شما نیست ، پس شما
چکاره اید که می پرسید ؟ به شما چه مربوط ؟

قاضی : من باید بین شما و آن مردی که
کشتی ، عدالت را برقرار کنم .

متهم : چرا ؟ مگر شما خدا هستید ؟  

قاضی : اولا اینجا من سوال میکنم و شما
جواب میدهید و شما حق سوال کردن ندارید . دوما این چه سوالی است که م
دنیز(یا دنیس؟) و لیتل پامکین یه چالش راه انداختن به اسم چالش«امان از دست این واژه های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف های ناگفته» و لطف کردن و من رو هم دعوت کردن به نوشتن.
خیلی فکر کردم. از یک طرف حرف‌های زیادی داشتم که به آدمای زیادی بزنم و از طرف دیگه انگار هیچ حرفی برای زدن به هیچ‌کس نداشتم. 
اما بالاخره یه سری حرف رو جمع و جور کردم که بنویسم. اسمایی که استفاده می‌کنم رو اکثرا تا به حال استفاده نکرده‌م و از اسم مستعار برای همه‌شون استف
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
زنها میسازن ، فرهنگ رو.
خیلى راحت.
خیلى خیلى راحت.
راحت تر از هزارتا کتابخونه و مدرسه و آموزش و تربیت این کار رو میکنن.
چطورى؟ درست وقتى عاشقشون میشن مردها.
همه چیز انقدر سریع و راحت اتفاق میفته که کسى نمیفهمه.
خیلى راحت مردها یاد میگیرن، بدون مقاومت و گه گاه با کمى مقاومت.
مثلاً من توى رگ زندگى تمام مردهایى که عشقى اون وسط بوده، شاملو تزریق کردم. درسته دیگه هیچوقت نمیبینمشون و ممکنه هرجا بشینن از من و خاطراتم متنفر باشن اما اما دیدم که توى کلم
من یه روزی
به دلیل بی جا و مکانی
و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،
مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم
یه شب به عنوان مهمان ماندم
روم نشد بیشتر بمونم
بهشون گفتم پول میدم برای هر شب
و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم
و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم
و غذا میپزم
و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم
دم در هر جا
فقط اجازه بدن بخوابم
حتی مواد غذایی و... براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب
بعد از هرباری که می‌بینمش احساس خفگی می‌کنم. از ناتوانی‌ام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن درباره‌اش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمی بیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریس
یکی از دوستان دنیای مجازی، که قدمت دوستیمان به عصر بلاگفاییها برمیگردد و هنوز در واتساپ و اینستاگرام در ارتباطیم، مرا به چالش بامزه ای دعوت کرد که اولش در کمال بی ذوقی جواب دادم: فلانی جان! من دیگر نمیخواهم حتی اسم کرونا را بشنوم. 
ولی وقتی استوریهای خودش را دیدم یک دفعه «چی شد؟» «دلم خواست!!!» و من هم استوری گذاشتم. چالش از این قرار بود که باید تصویر کتاب یا کتابهایی را استوری می کردی و با استفاده از عنوان آن، چیزی برای کرونا می نوشتی! 
دوست ج
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
این کتاب در مورد نیروی کایزن هست . یه به عبارت بهتر انجام دادن کارهای جزعی که حتی ممکن در چشم مسخره به نطر برسه و لی به نتیجه بزرگ ختم میشه . همه ما داستان خرگوش و لاکپشت رو شنیدم که باهم مسابقه دو میدن ولی برخلاف باور همه لاکپشت مسابقه رو میبره . متاسفانه چیزی که اون موقع که این داستان رو برامون تعریف کردن بهش نپرداختن همون کندی لاکپشت بود که به طرز وحشتناکی نادیده گرفته شد .من خودم دوست داشتم خرگوشی باشم که خطا نمی کنه تا لاکپشت کندی که صرفا پ
 
 
 
 
 
 
در گذر از پیچ تند هجده سالگی 
با کوله باری از عشق و دلدادگی 
آرام و صبور و بیصدا ، تقدیر بر من قضب کرد، 
حین خروج از خانه ،پدر بر من تلخ نظر کرد 
مادر از پستوی نهان ، به ناگه ظهور کرد 
پرسش های پی در پی،  
به کجا لش میبری؟ 
آرام مگر سر میبری!
سرآخر تو یکی آبرویمان را میبری
 با پسر مشت کریم هم تازگی که دور میزنی
دو فردای دگر لابد به سیگار و حشیش هم پُک میزنی 
به یکباره مادر بوی سوخت غذایش که بلند شد از پیشرویم برطرف شد 
افسوس دوخت و دوز خو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روزهای شیرین